اس م اس، حكايت ، مسج و جک (1)
نوشته شده توسط : اسحاق

- مامانه داشته واسه بچش لالايي ميخونده. بعد از يه ربع، بچهه ميگه: خوب مامان خفه شو ميخوام بخوابم!
2 - قزوينيه ميره پرورشگاه يك بچه رو به فرزندي قبول كنه، مسؤول اونجا ازش ميپرسه: بالام‌جان، همينجا ...، يا مي‌بري؟!
3 - يه بابايي ميميره ميره اون دنيا. اونجا هر چي حساب كتاب ميكنن، ميبينن اين بابا كاراي خوب و بدش ميزون ميزونه و نه ميشه فرستادش جهنم،‌ نه ميشه فرستادش بهشت. ميرن پيش خدا،‌ ميگن چيكار كنيم؟‌ خدا بهشون ميگه: ‌اشتباه ميكنين، من بنده خودم رو ميشناسم، يه بار ديگه حساب كنين. خلاصه اونقدر ميگردن،‌ تا بالاخره گوشه پرونده‌اش يه پنجاه تومني پيدا ميكنن، كه يارو يك بار داده بوده به گدا، سرهمون ميفرستنش بهشت. يارو ميره بهشت، روز اول ميگه:‌ كجاست اون ميوه‌هاي بهشتي؟! درجا يك فرشته ظاهر ميشه، مي‌بردش دم ميوه‌ها، يارو كلي حال ميكنه. روز دوم ميگه:‌ كجاست اون نهرهاي شراب؟! باز يك فرشته ظاهر ميشه ميبردش دم نهرهاي شراب، خلاصه يارو يك روز هم اينجوري حال ميكنه،‌ روز سوم ميگه: خوب راستي اين حوري‌هاي بهشتي كجان ما يه حالي بكنيم؟! يه دفعه يه صدايي مياد: مرتيكه! پنجاه تومن دادي ميخواي حوري هم ...؟!
4 - بنده‌خدا ميره تو يك قهوه خونه تو تهران، ‌مي‌بينه يك بدبختي افتاده رو زمين، 6 تا قمه هم تو شيكمشه! از يكي مي‌پرسه: ببخشيد، اين چيكار كرده بوده؟ يارو ميگه: گنده گوزي كرده بود! بعد از دو هفته ‌بنده‌خدا ميزنه شيكم يك بدبختي رو تو شهرشون سفره مي‌كنه!‌ بازپرسه ازش مي‌پرسه: ‌بابا مگه اين بدبخت چيكارت كرده بود؟ بنده‌خدا ميگه:‌ جناب سروان،‌ گوز گنده داده بود!
5 - بنده‌خدا تو يك شب برف و بوراني داشته از سر زمين برميگشته خونه، يهو ميبينه يكجا كوه ريزش كرده، يك قطار هم داره ازون دور مياد! خلاصه جنگي لباساشو درمياره و آتيش ميزنه، ميره اون جلو واميسته. راننده قطاره هم كه آتيشو ميبينه ميزنه رو ترمز و قطار وا ميسته. همچين كه قطار واستاد، بنده‌خدا يك نارنجك درمياره، ميندازه زير قطار، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار ميشن! خلاصه بنده‌خدا رو ميگيرن مي‌برن بازجويي، اونجا جناب بازجو بهش ميتوپه كه: مرتيكه خر! نه به اون لباس آتيش زدنت، نه به اون نارنجك انداختنت! آخه تو چه مرگت بود؟! بنده‌خدا ميزنه زير گريه، ميگه: جناب سروان به خدا من از بچگي اين دهقان فداكار و حسين فهميده رو قاطي ميكردم!
6 - بنده‌خدا ميره خواستگاري، پدر عروس مي‌پرسه: شما خونه داريد؟ بنده‌خدا ميگه: والله خونه كه نه، ‌ولي بروبچه‌ها مكان زياد دارن!

7- جناب عشق‌مرام و دست‌ودلباز و ببم‌جان ميميرن، اون دنيا ميرن كارنامه اعمالشون رو ميگيرن، ميبينن بدجوري افتضاحه و اگه اين ريختي پيش بره هر سه تايي از قعر دوزخ سر در ميارن! خلاصه ميرن پيش جبرئيل و كلي پاچه خواري ميكنند كه بابا يك فرصت ديگه به ما بدين بلكه جبران كنيم و آخر مخ جبرئيل رو ميزنن و راضيش ميكنن كه يك فرصت ديگه بهشون بده، منتها با يك شرط و اون اينكه اگه اينبار يك دفعه آقاي عشق‌مرام خانوم بازي كنه، دست‌ودلباز دنبال پول باشه يا ببم‌جان قزويني بازي در بياره، درجا سنگ ميشه و صاف از ته جهنم سر در مياره! خلاصه سه تايي برميگردن رو زمين و خوشحال و خندان داشتن ميرفتن كه يهو چشم آقاي عشق‌مرام ميخوره به يك خانم‌ اساسي و هرچي ميخواد جلوي خودشو بگيره نميشه و آخر ميره يك تيكه بهش ميندازه، تيكه انداختن همان و درجا سنگ شدن همان! ببم‌جان و دست‌ودلباز خوب حساب كار دستشون مياد، يك نگاه به هم ميكنند و راه ميافتند. يه‌خورده جلوتر دست‌ودلباز يك 100 تومني رو زمين ميبينه، هي با خودش چك و چونه ميزنه، آخر ميبينه راه نداره، خم ميشه ورش داره، يهو ببم‌جان ميگه: آي بالام‌جان! خدا ازت نگذره كه هم خودتو سنگ كردي و هم منو!

8- بنده‌خدا زنش حامله بوده، نگاه ميكنه به شكم زنش، ميگه: خانم جان اين چيه؟‌ ميگه: بچه‌ست. ميگه: دوستش داري؟ ميگه: آره خوب، معلومه. ميگه: پس چرا قورتش دادي؟!
9 - يه بابايي ميميره ميره اون دنيا. اونجا هر چي حساب كتاب ميكنن، ميبينن اين بابا كاراي خوب و بدش ميزون ميزونه و نه ميشه فرستادش جهنم،‌ نه ميشه فرستادش بهشت. ميرن پيش خدا،‌ ميگن چيكار كنيم؟‌ خدا بهشون ميگه: ‌اشتباه ميكنين، من بنده خودم رو ميشناسم، يه بار ديگه حساب كنين. خلاصه اونقدر ميگردن،‌ تا بالاخره گوشه پرونده‌اش يه پنجاه تومني پيدا ميكنن، كه يارو يك بار داده بوده به گدا، سرهمون ميفرستنش بهشت. يارو ميره بهشت، روز اول ميگه:‌ كجاست اون ميوه‌هاي بهشتي؟! درجا يك فرشته ظاهر ميشه، مي‌بردش دم ميوه‌ها، يارو كلي حال ميكنه. روز دوم ميگه:‌ كجاست اون نهرهاي شراب؟! باز يك فرشته ظاهر ميشه ميبردش دم نهرهاي شراب، خلاصه يارو يك روز هم اينجوري حال ميكنه،‌ روز سوم ميگه: خوب راستي اين حوري‌هاي بهشتي كجان ما يه حالي بكنيم؟! يه دفعه يه صدايي مياد: مرتيكه! پنجاه تومن دادي ميخواي حوري هم ...؟!
10- یارو میره دکتر میگه : من شبها خواب میبینم که با خرها فوتبال بازی میکنم دکتر یه نسخه براش میپیچه میگه این قرص ها رو بخور . یارو میگه اگه میشه از فردا بخورم چون امشب فیناله .
11- حاج اقا قرائتي: دختر خوب دختريه که دوست چي.......؟ نشه . دوست شد چي.........؟ پارتي نره . پارتي رفت چي.......؟ بوس نده. بوس داد چي......؟ يه صلوات بفرستين .
12- تابلوهاي بين راهي در 5 کيلومتري شهرها... قم : لطفاً با وضو وارد شويد!... قزوين: لطفاً با رکو وارد شويد!... رشت: از غيرت خود بکاهيد!... آبادن: پاريس 5 کيلومتر!... تبريز: پايان تمام محدوديته.
13- یه روز یه میخه میفته تو آب، زنگ میزنه ... درمیره.

14-روزي به سحر دختري از خواب به پا خواست با پودر وكرم صورت خود را بياراست و اندر جلوي اينه استاد و چنين گفت امروز دگر بردن دلها همه با ماست ناگه ز سر كوچه بديد سخت جواني بر او نظر انداخت چه از چپ و چه از راست چون نيك نظر كرد پسر خاله ي خود ديد گفتا ز كه ناليم كه از ماست كه بر ماست




:: موضوعات مرتبط: اس ام اس , لطیفه , ,
:: بازدید از این مطلب : 470
تاریخ انتشار : دو شنبه 8 فروردين 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست